یک شعر از شاعر محبوبنصرت رحمانی به نام لوطی
کوچه تف کرده ز آفتابی تند
جوی ، تن در لجن فرو برده
چند تیر چراغ ساکت و مات،
سایه شان آفتاب را خورده
*
مردی آمد به کوچه پای کشان
عنتری مرده روی دستش بود.
اشک ، لغزنده از دو چشمانش
لب به این گفته دائما میسرود :
*
- عنترم مرد، وای ، ای مردم !
رفت سرمایه ام دگر از دست.
بعد از او، چون توان بجا ماندن
رشته زندگی گسست، گسست
*
نه کلاغی پرید از دیوار، نه در خانه ای کسی بگشود،
لوطی از کوچه پیچ خورد و گذشت
بی هدف گریه کرد و ره پیمود.
*
کسی نکردش به گفته ای خرسند
کم نکردند کاهی زبارش
کس نپرسید درد او از چیست
خنده کردند جمله بر کارش
*
کس نگفتش که : " راستی، لوطی عنترت را چه پیش آمد، مرد ؟ "
تا بگوید که : - گزمه ی نادان
زهر در قند کرد و عنتر خورد
*
شب شد و ماه باز پیدا شد
شب پر پیچ و تاب سردرگم
ناله ای از درون کوچه رسید :
-"عنترم مرد، وای، ای مردم ! "
*
روز دیگر که آفتاب دمید
دو جسد در کنار کو دیدند
عنتری بود و صاحبش، آنگاه ،
زین خبر اهل شهر خندیدند !